پسری با پدرش در رختخواب
درد ودل میکرد با چشمی پر آب
گفت: بابا حالم اصلا ً خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گوی چه خاکی را بریزم توی سر
روی دستت باد کردم ای پدر
سن من از 26 افزون شده
دل میان سینه غرق خون شده
هیچکس لیلای این مجنون نشد
همسری از بهر من مفتون نشد